کتاب «پلمب» پیش از آن که خواندنی باشد، دیدنی است! طرح جلد آن نقش دری چوبی است که با ترفندهای چاپ، برجسته سازی شده و گمان میکنی واقعاً تکهای چوبی از یک در است که در دست گرفتهای. از آن مهمتر، برچسب پلمب است که هم نام کتاب را بر کتاب زده و هم واقعاً کتاب را پلمب کرده؛ چون تا پارهاش نکنی پلمب کتاب، باز نمیشود!
این یک حس رئال و واقعی از یک حکم قضایی و پلمبِ یک مکان را در همان نگاه و لمس اول، به خواننده میدهد.
اصلاً میتوانی مدتها به کل کتاب نگاه کنی و حتی مدتی آن را روی تاقچه بگذاری و حس کنجکاوی خود و دیگران را برانگیزی که داخل آن چه خبر است. انگار که واقعاً پلمب شده و تا حکم قضایی و مأمور نباشد اجازه بازکردن کتاب را نداری!
اما بالاخره نمیشود کتاب را نخواند به ویژه اگر جلدش وسوسهانگیز باشد و هم نامش پلمب باشد و هم خودش! نامش جوری است مثل «غیر قابل چاپ» شجاعی که خوره میاندازد به جان آدم که مگر چه نوشته که غیر قابل چاپ است و چرا و چگونه قابل چاپ شده است!؟ میخواهی بدانی چه چیزی پلمب شده و چرا و چگونه. از طرفی برچسب پلمب هم خودش غلغلک دهنده است و البته حس متناقضی هم در خود دارد. از طرفی باید باز شود که خوانده شود و از طرفی انگار به تازگی کتاب و جلد آن آسیب میزند چون زیپ نیست که دوباره ببندی. کاغذ است که قرار است همیشه پاره و یله بماند.
برای این که مقاومت کنی و چند روزی پلمب کتاب را باز نکنی، به متن پشت جلد پناه میبری تا بلکه از پنجره سرکی به داخل بزنی و دستگیرت بشود که چه خبر است.
آنجا هم نوشته که گویا عدهای یک بازرس استانداری را در ملکی مجهول المالک گروگان گرفتهاند. بعد پروندهای از اسناد و گزارشهای محرمانه در اختیار شخصی امین قرار گرفته که خواسته مسئول پرونده به همت امثال فرد امین پیگیری شود!
این متن خودش یک گره بزرگ روی پلمب است! پلمب را میشد پاره کنی این معادله چند مجهوله را چطور باید حل کرد. انگار یک دستگاه رمز پشت کتاب کار گذاشتهاند که اگر نتوانی درست بازکنی منفجر میشود. از همین الآن صدای ثانیه شمار را در مغزت میشنوی!
داری عرق میکنی و میپرسی، مگر میشود مأمور دولت را گروگان گرفت؟ میشود ولی این کتاب باید به یک مسئله یا مکان فرهنگی پرداخته باشد؛ پس چه ربطی به گروگانگیری دارد؟ چرا نوشته که از رسانهها خواسته شده از درج اخبار، خودداری کنند؟ آبروی کسی مطرح بوده یا متهم هنوز فراری است؟ مسئول پرونده کیست و چرا به خواسته خود نرسیده است؟ چگونه میشود اسناد را به ترتیب تاریخ مرتب کرد و در اختیار فرد دیگری قرار داد؟ چرا گفته به همت امثال شما؟ اگر این کتاب همان اسناد باشد چگونه میشود اسناد قضایی را کتاب کرد؟ باید به سرانجام رسیده باشد تا بشود ولی چطور خواسته مسئول مربوط، عملی نشده؟ این گنگی به خواب میماند تا واقعیت. نکند همه چیز سرکاری است و نویسنده سیر تا پیاز ماجرا را تخیل کرده است؟
عدد دستگاه انگار 3 ثانیه را نشان میدهد. به هولوگرام قیمت نگاه میکنی و مخت سوت میکشد. ناگهان تیغ را برمیداری و نفست را حبس میکنی. یک برش و تمام! پلمب کتاب باز شد. نفس راحتی میکشی و تورقی میکنی. بوی کاغذ تازه را تنفس میکنی و متوجه میشوی انگار واقعاً با اسناد یک پرونده روبرو هستی. انگار متن چند بازجویی است.
سراغ مقدمه میروی که کمتر سرکار نویسنده باشی. هر چه باشد ناشر یا سفارش دهنده کتاب، نمیتواند با اعصابت بازی کند. آنجا نوشته: «آنچه در این قصه آمده منحصر به یک مؤسسه تبلیغی خیالی است که البته الهام گرفته از چند تجربه واقعی و آمیخته با داستانسرایی است» تا میآید خیالت راحت شود؛ دوباره سوالات کارآگاهی و پلیسی سراغت میآید. گیرم که تخیلی باشد ولی خودش گفته تجربه واقعی. انگار تا کتاب را از اول تا آخر نخوانی گرهها باز نخواهد شد. انگار برچسب پلمب را که بازکردی حالا چسبیده به پیشانی خودت!
بعد از مقدمه همان متن پشت جلد را میبینی که کاملتر است. یک نفر به نام الاهی نامه زده به یک نفر به نام معصومی. یک جمله هم اضافهتر دارد: یکی از متهمان متواری شده است. پس معلوم شد یکی از سوالات ذهنی درست بوده.
متن اول بازجویی از یک روحانی به نام رسول محسنی فرزند مجید متولد 1361 است به اتهام معاونت در گروگانگیری! معلوم میشود الاهی بازپرس پرونده است. اسمها واقعی است یا مثل فیلمها تشابه اسمی اتفاقی است؟ اصلاً این بازجویی واقعیت داشته یا این هم خیالی است؟ خود گروگانگیری چه؟
در متن بازجویی میخوانیم: تفحصهای دوستان حاکی از آن بود که فقط از سرِ تلافیجویی و عقدهگشاییهای شخصی قرار است کانون، پلمب شود.
پس یعنی دعوا بر سر یک کانون است و احتمالاً فرهنگی. بعدتر معلوم میشود نام آن کانون فرهنگی تبلیغی سعادت است. متهم فراری هم یک آدم مشکوک و رزمیکار بوده به نام وحید تالارپور.
بازجویی از طلبههای متهم به معاونت در گروگانگیری ادامه دارد تا آن که آقای بازپرس به مافوقش نامه میزند که پرونده را از او بگیرند چون خودش سابقه طلبگی دارد و با متهمان، احساس همدلی میکند. او این نکته را هم یادآور شده که سوالاتش به سمت روشهای تبلیغی رفته که به زعم او میتواند ریشه این اتفاق در همان شیوهها باشد.
بازجویی با طلبهها ادامه دارد و بازپرس محترم حالا در واقعیت یا خیال نویسنده همچنان در لابلای بازپرسی دنبال روشها و مبانی تربیتی است. نوبت به بازجویی از مدیر فروشگاه آنلاین میرسد که احتمالاً طلبه نیست. همان جا معلوم میشود متهمان پرونده به قید وثیقه و ضمانت حضرت آیت الله ... آزاد مشروط شدهاند. چیزی که معین اکبریان یعنی همان مدیر فروشگاه، آن را رانت میداند و زیر بار نرفته است. میگوید برای گرفتن طلبش آمده بوده که گرفتار شده.
مدیر کانون هم در بازجویی میگوید: ما به قضیه مشکوک هستیم و شواهدی داریم که ماحصل ربط اینها این میشود که توطئهای در کار بوده... متأسفانه در ادارهجات این سنت هست که اگر بخواهند یکی را عزل کنند یا جابجا کنند، کمتر پیش میآید که مستقیم به خودش بگویند. یک سناریویی میچینند و یک ماجرایی درست میکنند که یا طرف خودش جمع کند برود یا این که بیایند ببرندش... زیرآب همین آقای تالارپور را چندباری زدند. متأسفانه من خیلی جدی نگرفتم... خود من سیبل زیرآبزنی هستم. رفتهاند گفتهاند براتی مشایی حاج آقای خلیلی است.
کمکم که بازجوییها را میخوانیم ضمن آن که به صورت مویرگی داریم با مبانی تربیتی حاج آقا خلیلی آشنا میشویم درمییابیم که پای یکی از مربیان در میان است؛ کسی که خودش در میدان نیست ولی حرفها و رفتارهایش، همه را گرفتار کرده است.
به دوازدهمین قسمت که میرسیم انگار به یک لایه زیرین و پنهان دیگر نفوذ میکنیم. جناب بازپرس به پدرش نامه نوشته و این نامه چه ربطی دارد به بازجویی یک پرونده؟ گیرم که متأثر شده باشد چه ربطی دارد که این نامه را به آن فرد امین بسپارد. گیرم که سپرده باشد حالا چرا باید در کتاب بیاید؟ اگر اینها همه تخیل است و واقعیت ندارد، نویسنده در پشت ماجرا دنبال چیست؟ بازپرس به پدرش که استادش هم بوده نوشته: یادم از روز وداع افتاد که چون من را مصمم به ترک مدرسه و خدمد در سنگری دیگر دیدید سکوت اختیار کردید... هم صحبتی با جوانانی که همه همّشان را بر تربیت نسل آتی نهادهاند روزمرگیهایمان را بیشتر به رخم میکشد... اتفاقی نامیمون برای جمعی از هم کسوتانمان باعث اتفاقی مبارک در وجودم شده و یان بیش از پیش میل بازگشت به خویش دارم.
از انصاف دور نشویم اگر همه این کتاب، از تخیلات نویسنده باشد چه خوب از عهده نوشتن آن برآمده است. متن بازجویی با متن نامه فرق دارد و هر کسی که بازجویی شده روحیه خودش را دارد و متنها شبیه هم نیست. اسم اصلی بازپرس هم مهدی ملک محمدی است که نامهاش را به تاریخ قمری برای پدرش امضا کرده.
با مزهتر این که یکی از متهمان متنی را با عنوان بایستههای ارتباط با مسئولان به پیامرسان جناب بازجو ارسال کرده که عیناً در کتاب درج شده. این خودش یک مانیفست است که آرام آرام به خورد مخاطب داده میشود.
بعد از بازجویی با یک نفر که خشکشویی دارد و پدر یکی از متهمان خردسال است، بازهم بازجویی از طلاب متهم و شاهد، ادامه مییابد. گویا آن خردسال با همان وحید تالارپور که مربی ورزشی کانون شده بوده مراوده داشته.
بازهم در قالب بازجویی با مبانی و نظریهها آشنا میشویم. بازپرس از نظریه «بیسقفی» میپرسد و متهم میگوید درستش نظریه حذف مکان و زمان است و از روی نشریه داخلی کانون میخواند:
«... در فلسفه گستره حضور، به جای مکانهای مختلف و زمانهای متفاوت اسلامی با وعائی به نام دهر که بیانگر نسبت ماده با مجرد است به برخی از ابعاد آن اشاره شده است... عصر ظهور همین حالا است و کوفه همین جا... اکنون میتوانیم چنین تصور کنیم که در کنار همه سرداران شهید در وسط میدان در حساسترین لحظات، تحت فرماندهی اولیای خاص خدا در حال جهاد هستیم ...».
انصافاً اگر این متن مکتوب یک نشریه هم از تخیلات نویسنده باشد باید به او آفرین گفت اما این که این نظریات چه ربطی به قاعده فلسفی «المتفرقاتُ فی وِعاءِ الزمان، مجتمعاتٌ فی وعاءِ الدَهرِ» دارد بماند! اتفاقاً گاهی درست نفهیمدن برخی مطالب عالی قرآنی یا فلسفی، باعث برداشتهای ذوقی و انحرافی شده که خارج از پلمب باید به آن پرداخت.
هر چند در ادامه آن نشریه داخلی که در قالب داستان میخوانیم آمده است: «تبدیل گزارههای دینی از عقدالحمل (یعنی اعتراف و اذعان به نسبت موجود بین موضوع و محمول قضیه) به عقدالقلب (که اعتراف و اذعان قلب به معارف است) نیاز دارد تا آموختهها به باور و عقیده قلبی تبدیل شود تا در دژ مستحکم ایمان قرار گیرد و از آفات زمانه محفوظ بماند».
نترسید این متن نشریه داخلی است و لازم نیست نگران هضم آن باشید؛ چون داستان با ادامه بازجوییها جریان دارد و آنقدر شیرین هست که در تلخی و ضمختی برخی واژهها گیر کنید. البته شعارهای دیگری هم مطرح شده مانند: «اجتهاد باهم، تقلید با هم»، «وظیفه ما یافتن راههای ناشناخته است»، «همیشه پیش از میزان توانمندی برای خودتان کار تعریف کنید»، «آرامش در هر حال»، «عدم اثبات خود»، «حرکت طبق نقشه»، «به تشکیلات احترام بگذاریم»، «انتقاد بجا و سازنده، انتقاد دقیق، صادق و ضابط بودن»، «خودبرانگیختگی»، «بیمرز بودن» و یک بیانیه مأموریت در پنج بند که در دل یک رمان تخیلی گنجانده شده است!
کمیته مشترک هم به بازپرس نامه زده که بازجویی را با رویکرد فرهنگی حوزوی، تقویت کند. چه بهتر از این؟ این که چیزی نیست؛ نامه پدر هم رسیده و با لحنی استادانه و ناصحانه پاسخ پسر را با «براعت استهلال» یک آیه داده و نوشته: «... هر آنچه آدمی را از یاد خدا غافل دارد ناپسند است ولو امری مباح چون بیع باشد. حال این شما و کسبتان... آنچه شما را بیشتر به وادی حق و یاد خدا میکشاند در آن گام بردارید. حال این شما و احوالتان...».
چه متن پدرانه و دلسوزانه و درس اخلاقانهای!
جالبتر این که پدر معنوی کانون سعادت، حجت الاسلام علی اکبر خلیلی است و در راستای اصل بیمرزی و بیسقفی و بیزمانی و بیمکانی، در تبلیغ خارج از کشور مشغول است و از دور دستی بر آتش دارد. او هم در مصاحبه مجازی از دهها اصل دیگر نام میبرد که باید خواند. او میگوید: ما وقتی قم بودیم و دوستانمان شهرستان و ما از قم مدیریت میکردیم این مشکلات بود؛ حالا قم شده است رم!
خلیلی همچنین گفته: یکی از مربیهای ما ... حرف قشنگی زده بود. این که کار جهادی با کار جنگی فرق دارد. جاهایی شما دارید جنگی کار میکنید،؛ در حالی که فعالیت جهادی با کار سازمانی و تشکیلاتی و منظم منافاتی ندارد.
او در آخر مصاحبه هم به رسم منبر، چند دعا میکند. تکه کلامش هم «فیالواقع» است.
او بعدتر یک نامه به بازپرس هم نوشته و نوشته: ابتدا از طلبههایی که پای درس خودم مینشستند و الفتی بین ما برقرار شده بود دعوت شد و بعد از طلابی که همدرس ما یا پای درس استادانمان بودند. همه چیز را هم زدیم به نام استادانمان. یعنی همه موفقیتها را به نام این عزیزان رقم میزدیم. بماند که گاهی به واسطه نام ایشان بعضی با ما همکاری نکردند.... مثل مرحوم صفایی که از فوتبال بازی در کوچه با جوانی رفاقت میکرد تا درس خارج و ازدواجش.
کمکم که داریم به آخر کتاب میرسیم، رمزگذاریها دارد افشا میشود: آری دوستی از اعضای قدیمی کانون بنا به دلایل شخصیاش و کاستیهای حقیر ... اقدام به کارشکنی کرده است... تمام شب گذشته را خون دل خوردم و اشک ریختم... آقای رضا کاملی که زمانی از اعضای پرکار کانون بودند معرف و بانی نفوذ وحید تالارپور بوده است.
در آخرین بازجویی، همین آقای رضا کاملی به بازپرس میگوید: ما کنار ساحل بودیم ... این آقا هم که ظاهرالصلاح بود آمد کنار من نشست... دوپهلو صحبت میکرد... صحبت رسید به جایی که هر دوی ما از مجامع مذهبی ضربه خوردهایم و دلخوریم ... همان شب در تلگرام پیام داد... چیزهایی که تعریف میکرد رنگ و بوی شرارت میداد... من هم از کانون سعادت به شدت دلخور بودم... حس میکردم میخواهم سقف آنجا را پایین بیاورم؛ اما عرضهاش را نداشتم. بدم نمیآمد همچنین آدمی را بفرستم آنجا و به جای من این کارها را بکند.... من تمام زندگیام، جوانیام، انرژی، انگیزه، علاقهام را گذاشته بودم برای کانون. اما کانون با من چه کرد؟ ... بالای سی ایده و طرح و مصوب داشتم که کانون هیچکدام را اجرا نکرد... این وقتی دردش بیشتر میشود که ببینی یک بچه از راه برسد و جای تو را بگیرد... زن من دودمانم را به باد داد. وقتی صبح تا شب بدوی و نتوانی سالی حتی یک النگو برای زنت بگیری یا یک سفر زیارتی ببری... من زندگیام نابود شد و هیچ کس تقاصش را نداد جز خودم.
جناب ملک محمدی بازپرس با اسم مستعار سازمانی الهی به کاملی میگوید که قانع نشده است و در بخش آخر کتاب، استعفای خود را به مافوقش اعلام میکند و مینویسد: در ساحت رسالت اصلی خود، واجب تعیینی میدانم که در قامت تبلیغ دین و ترویج آموزههای قرآن و اهل بیت علیهم السلام بکوشم.
کیش و مات! بازجو خودش مغلوب پرونده میشود و برای متهمان هم طلب عفو میکند. در پایان نامهاش هم صدها اسم واقعی از شهدا و دیگران میآورد که محصول تربیتی این کانون بودهاند! اینجا است که خیال و واقعیت در هم میریزد .
پلمب مانند اسمش مرموز است. ظاهرا روایت یک بازجویی است از اعضای کانونی که گرفتار یک مسئله امنیتی شدهاند. اما بستری است برای ارائه مانیفست و اصول و فروع یک اندیشه تربیتی که در قامت یک کانون خیالی به تصویر کشیده شده است. و در بطن سوم، شاهدیم که نه تنها این اصول و مبانی ذوقی که برگرفته از گفتههای استادِ مؤسس کانون (خلیلی) است، مشکلساز نبوده؛ که عقدهگشایی یک فرد نامطلوب باعث این گرفتاری شده و آن همه متهم که ردیف شدهاند، دل بازپرس را هم بردند تا جایی که استعفا داد و رفت سراغ همان کار و کسوت که داشت.
کتاب 224 صفحه با 26 روایت و سند احتمالاً تخیلی شکل یافته که چکیدهای از آن را خواندید. آقای سید محسن امامیان که متولد 1359 است این کتاب را به سفارش پژوهشکده باقرالعلوم قم علیه السلام به سرانجام رسانده و انتشارات سوره مهر با جلدی زیبا و خیرهکننده آن را در سال 1401 به چاپ رسانده است.
ناگفته نماند که در آیین اختتامیه نهمین جشنواره هنر آسمانی امسال که با حضور جمعی از هنرمندان حوزوی و سخنرانی آیت الله علیرضا اعرافی در سالن همایشهای بین المللی مدرسه علمیه امام کاظم علیهالسلام برگزار شد، از این کتاب در رشته داستان، تقدیر شد.
معرفی از حامد عبدالهی