چند هفته است که بیشتر وقتم در خیابانهای تهران میگذرد. سوار ماشینهایی میشوم که هرکدامشان جهانی بزرگ یا کوچک از دغدغهها، باورها و آرزوهایی را پشت فرمان خود حمل میکنند که بیصدا و بیبلندگو به زندگی بسیاری جهت و جریان میبخشد. پای صحبت رانندگان اسنپ نشستن، برای من گفتوگویی معمولی نیست. بگومگوهایی که لابهلای بوقها، چراغقرمزها، ترافیک و پیچوخمها شکل میگیرد؛ اما گاهی از صد منبر و کلاس درس پربارتر و آموزندهتر به نظر میرسد. دریچهای نو به سوی فهم جامعهشناختی از سبک زندگی دینی و نسبت میان اعتقادات سیاسی و مذهبی مردم برایم گشوده است.
فراتر از آمار و ارقام، به دنبال درک عمیق از تجربه زیسته انسانهایی که در دل چالشهای روزمره شهر، به دنبال معنا و ارتباط با امر متعالاند. یافتههایم نهتنها بر غنای تجربیات دینی «مردم عادی» تأکید دارد؛ بلکه به آسیبشناسی چگونگی مواجهه نخبگان و نهادهای مذهبی با جامعه نیز میپردازد و ضرورت بازتعریف نقش روحانیت در عصر حاضر را گوشزد میکند. اینکه بخش مهمی از فرهیختگان با بدنه جامعه گفتوگو ندارند، بسیار به چشم میآید.
تصور رایج این است که مردم، بهویژه گروههای درگیر با مسائل معیشتی، دغدغههای عمیق فکری و مذهبی ندارند؛ ولی تجربه ارتباط مستقیم من با رانندگان اسنپ نشان میدهد که ازقضا، وقتی پای صحبت صمیمانه و همدلانه به میان میآید، این افراد با اشتیاق از باورها، ارزشها و تجربیات خود سخن میگویند. آنان از چالشهای زندگی، از امیدها و آرزوها، از لحظاتی که احساس نزدیکی به خدا داشتهاند و از سؤالات و ابهامهای ذهنی خود، حرف میزنند.
این گفتوگوها، سرشار از نکات ظریف و ارزشمندی است که میتواند برای فهم جامعه و بازتعریف نقش نهادهای مذهبی راهگشا باشد. مثال آنکه بسیاری از رانندگان، تجربیات معنوی خود را در قالب رویدادهای بهظاهر ساده مانند دستگیری از نیازمندان، کسب روزی حلال، احساس آرامش در کنار خانواده و احترام به والدین توصیف میکنند. برخی از افراد پی راهی میگردند که چگونه میتوانند بیواسطه بر سر سفره قرآن بنشینند و از آن بهره ببرند. این تجربیات، نشاندهنده عمق باورهای دینی در لایههای زیرین جامعه و نیاز به رویکردی همدلانه برای تقویت این باورها است.
خیابان فقط معبر نیست؛ بلکه بستری پویا برای تعاملات تبلیغی و گفتوگویی گوناگون است. هر لحظه و هر مکان در خیابان، بهمثابه یک «موقِف» فرصتی ارزشمند برای ارتباط، دیدار چهرهبهچهره و ابراز همدلی معنوی با مردم را فراهم میآورد؛ بنابراین، نباید خیابان را فضایی یکنواخت و خنثا دانست؛ بلکه شایسته است پیچیدگیها و ارزش تبلیغی نهفته در هر یک از این «مواقف» را جدی گرفت و بر آنها تمرکز کرد.
ناخواسته به آسیب فاصله میان نخبگان (اعم از دانشگاهیان و حوزویان) و بدنه جامعه نیز رسیدم. به نظر میرسد که بخشی از جامعه فرهیخته، به دلایل مختلف ازجمله تخصصیشدن حوزههای دانش، طبقهبندی اجتماعی و نبود سازوکارهای ارتباطی مؤثر، از درک صحیح واقعیتهای اجتماعی و دغدغههای مردم دور ماندهاند. این فاصله، نه تنها مانع از انتقال مؤثر دانش و آگاهی به جامعه است، بلکه زمینهساز نوعی «خودبیگانگی» فرهنگی و اجتماعی نیز میشود؛ به این معنا که نخبگان، به جای آنکه صدای مردم باشند و در جهت رفع مشکلات آنان گام بردارند، در برجهای عاج خود به تئوریپردازی همت میگمارند و از واقعیتهای ملموس زندگی فاصله میگیرند.
از دل این تعامل میشود به نقدی لطیف درباره عملکرد بخشی از روحانیان و مبلغان مذهبی هم رسید. تمرکز بیشازحد بر منابر و سخنرانیهای رسمی، باعث شده است که ارتباط صمیمانه و رو در رو با مردم کمرنگ شود. بسیاری از مردم، عالمان دینی را دور از دسترس و غرق در مسائل انتزاعی میدانند که قادر به درک مشکلات و دغدغههای روزمره آنان نیستند؛ درحالیکه مردم، بیش از هر چیز، به «گوش شنوا» نیاز دارند؛ به کسانی که دردهایشان را بشنوند، به سؤالاتشان پاسخ دهند و در مسیر زندگی راهنماییشان کنند. پیشنهاد این است که روحانیان، برای ایفای مؤثر این نقش، جایگاه خود را بازتعریف کنند و رویکردهای نو برای ارتباط با جامعه را جدی بگیرند.
جامعه امروزی، بیش از هر زمان دیگری، به «طبیبهای خیابانی» نیاز دارد. منظور، عالمانی است که فقط بر منبرها ننشینند؛ بلکه در کوچه و خیابان، بازار، محل کار و زندگی و موقعیتهای دیگری که مردم حضور دارند، نقش فعال تبیینی ایفا کنند. طبیبانی که گوش شنوای دردهای مردم باشند، با زبان ساده و صمیمی با ایشان سخن بگویند و با همدلی و دلسوزی، به آنان کمک کنند. چه میشود اگر گاهی به جای موعظه و نصیحت یکسویه، ارتباط عمیق و پایداری ایجاد کنند و با تکیه بر تجربههای مشترک، به باورهای دینی در دل زندگی روزمره، جریان و جهت قویتر و زلالتری بدهند؟