جمعه سیام خرداد. روز هشتم جنگ ایران و اسرائیل. راهرفتن در شهری که پدافندش مرتب یا نامرتب شلیک میکند، دل فنچ و قناری نمیخواهد. همین هشدار را به خودم دادم و از طرف موزهی هنرهای معاصر رسیدم به پارک لاله. یاد شعار خنثا و نچسب «هنر برای هنر» افتادم.
سر راهم درخت شاتوتی را دیدم. رسیده بود. چندتایش را چیدم. نشستم نزدیک یکجفت نخل. یکی از توتها را مزه کردم. سیاه و ملس. گربهای آمد و خیلی خونسرد و آرام نشست کنارم. بهش گفتم: «چندتا موش گرفتی امروز؟». جواب نداد.
کلاغی بالای سرم غارغاری کرد که با واقواق فرقی نداشت. پرش دادم. بلبلی از لای شاخهها نغمهای خواند. ندیدمش. همزیستی کلاغ و بلبل برایم جالب بود. یک سرباز ارتشی با تلفن بلندبلند حرف میزد، میخندید و تندتند میرفت سمت خیابان حجاب.
برخاستم و رفتم طرف بلوار کشاورز. حجم چرک و چروکیدهی چند معتاد کارتنخواب، نیمکتها را گرفته بود. کلاغها بالای سرشان غار میزدند و آنها چرت. گویا مردگی و زندگی آدمها، اندازه یک خیابان با هم فاصله دارد. خیابانی که پر بود از همه جور ماشین.
سواریها، ونها، اتوبوسها و موتورسیکلتها. روی اتوبوسی نوشته بود: تهران دوستداشتنی. صدای خطیب جمعه به گوش میرسید. از سر خیابان شانزدهآذر صدای متراکم و بلند «مرگبر آمریکا» شنیدم؛ میان خطبههای نماز جمعه. خطیب گفت: «آنها را رها نخواهند کرد». کمی بعد به ترامپ احمق هشدار داد. بعد گفت: «این اول ماجراست».
مردم دستهدسته از سمت جنوب و شمال خیابان، در تقاطع پورسینا به هم میرسیدند؛ مثل برادههایی که آهنربا آنها را به سوی خود میکشاند. مرد نه، زن نه، بچه نه، پیر نه، جوان نه! همه شیردلهایی بودند که داشتند میرفتند طرف دانشگاه تهران.
مأمورهای انتظامی، تفنگبهدست ایستاده بودند به مراقبت. روی سینه راست یکیشان نوشته بود: محمد گودرزی. بهش گفتم: «چطوری؟ اسلام ایرانی!». گرد نگاهم کرد و گفت: «چی گفتی؟». گفتم: «خدا قوت دلاور!». توی چشمهایش خندید.
زنوبچهها نشسته بودند کنار خیابان. دور هم، خوراکی میخوردند، حرف میزدند، بعضیشان عکس یادگاری میگرفتند. جلوتر، جمعیت، پاورچین راه میرفت؛ ولی تند و محکم شعار میدادند و صلوات میفرستادند.
از آخرین حرفهای خطیب این بود که سازمان ملل تازهای تشکیل شود؛ چون از این سازمان مفلوک بیخاصیت کاری ساخته نیست. سر جلالیه عدهای صفبسته بودند که از سمت دانشکده دندانپزشکی بروند داخل. حوصلهی تفتیش و سپردن موبایل به امانتداری را نداشتم.
کسی توی بلندگو یککله میگفت: «خانوما بفرمایید بلوار کشاورز، اینجا اتصال نداریم». رسیدم نزدیک خیابان قدس. جای سوزن انداختن نبود. قدس آنجا را نمازگزاران جمعه فتح کرده بودند.
صفها بسته و آماده برای نیت و تکبیر. چیزی با خودم نداشتم که پهن کنم زیر پایم. خودم را جا دادم در امتداد یکی از صفها. کفشهایم را درآوردم و روی آسفالت، رو به قبله ایستادم. آخ از داغی سنگ و قیر که مثل نیش عقرب مینشست کف پاهایم. پیرمردی کنارم بود. سجادهاش را افقی پهن کرد برای هر دویمان؛ باز هم آخ از حرارت زمین که خیلی زود عرق را نشاند روی پیشانیام. کاش سایه بود که نبود.
به خودم غر زدم که توی همان پارک لاله راحتتر نبودی؟ اما نگاهم به آنهمه آدم زیر برق آفتاب، صدای درونم را لال کرد. سر همان سجدهی اول دستهایم چه میسوخت. قیام دوم توی قنوت، چشمم رفت طرف یکجفت خبرنگار و فیلمبردار. داشتند گزارش میگرفتند. روی میکروفون به لاتین نوشته بود ایرنا.
امام جمعه که گفت: السلام علیکم و رحمتالله، صدای تکبیر پیچید لای انبوه دیوارهای کوتاه و بلند، میان کوچهها و خیابانهای عریض و تنگ. بعد از «مرگ بر اسرائیل» همه لحظهای ساکت شدند که ناگهان یکی با صدایی صاف و رسا از توی جمع پشت سرم به جدی یا شوخی داد زد: «آقای خبرنگار! ما را هم نشون بده». همه بلند خندیدند؛ مثل یک کف مرتب.
اولینبار توی عمرم، نمازی را دیدم که تعقیباتش شلیک ممتدی بود از خندهی جماعت. دوربین دوباره چرخیده بود سمت من، سمت او، سمت صورتهایی که هنوز تبسم داشتند.